اشعار ناصر فیض
تاريخ : 20 اسفند 1393 | 11:13 | نويسنده : ss

می خواهمت،می دانی اما باورت نیست

فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

دیگر شدی هر چند ، اما من همانم

آری همان شوری که در سر دیگرت نیست

من دوستت دارم تمام حرفم این است

حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

من آسمانی بی کران ، روحی بلندم

باور کن این کوتاهی از بال وپرت نیست

ای کاش درآغاز با من گفته بودی

وقتی توان آمدن تا آخرت ... نیست !

« ناصر فیض »

--------------------------------------------------------------------------------------------

 

میخواهمت میدانی اما باورت نیست

 

فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

 

دیگر شدی هرچند ، امّا من همانم

 

آری همان شوری که دیگر در سرت نیست

 

من دوستت دارم تمام حرفم این است

 

حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

 

من آسمانی بی کران،روحی بلندم

 

باور کن این کوتاهی از بال و پرت نیست

 

ای کاش از آغاز با من گفته بودی

 

وقتی توان آمدن تا آخرت نیست

 

«ناصر فیض»

----------------------------------------------------------------------------------------------

 

 

نیامدم که بخواهم کنار من باشی

 

میان این همه بیگانه یار من باشی

 

دلم گرفته تر از بغض مهربان شماست

 

مباد آن که شما غمگسار من باشی

 

تو ای ستاره ی وحشی که کهکشان زادی

 

مخواه روی زمین بر مدار من باشی

 

من از اهالی عشقم، نه از حوالی جبر

 

خطاست این که تو در اختیار من باشی

 

ولی، نه! من که در اینجا دچار پاییزم

 

چگونه از تو نخواهم بهار من باشی

 

تو می توانی از آن چشم های خورشیدی

 

دریچه ای به شب سرد و تار من باشی

 

همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را

 

صدا کنم که مگر اعتبار من باشی

 

 

 

«ناصر فیض»

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: